مسافر
چو رخت خویش بر بستم از این خاک همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت وباکه گفت وازکجا بود
سروری
خدا آن ملّتی را سروری داد که تقدیرش به دست خویش بنوشت
به آن ملّت سر و کاری ندارد که دهقانش برای دیگران کِشت
دریا
نهنگی بچه خود را چه خوش گفت به دین ما حرام آمد کرانه
به موج آویز و از ساحل بپرهیز همه دریاست ما را آشیانه
دیده ور
دو صد دانا در این محفل سخن گفت سخن نازکتر از برگ سمن گفت
ولی با من بگو آن دیده ور کیست که خاری دید واحوال چمن گفت